محل تبلیغات شما

سال تحویلو با اشک و گریه شروع کردم . 

موقع سال تحویل منزل مادر شهرام بودیم .خیلی حس غریبی بود . اولین بار بود تو زندگیم که تو این لحظه پیش خانواده ام نبودم . سال تحویل شد و نشست با گوشیش بازی کردن ، یعنی از قبل سال تحویل داشت اینکارو میکرد . ازونجای که ما همیشه بعد سال تحویل پا میشیم وایمیسیم و روبوسی میکنیم و خوشحالی میکنیم این حالت خیلی برام ناراحت کننده بود که حتی سرشو بلند نکرد منو نگاه کنه ، گفتم پاشو ، گفت برای چی ! خلاصه یکم گذشت و با اصرار مامانشینا بلند شد و دست داد ، روبوسی کردیم . ولی من قشنگ حالم بد شد ، اینقدری که بغض کرده وبودم . مامانم فکر کرده بود ما خوابیم و پیام داده بود و منم چک کردم زمان انلاین بودنشو دیدم تا همین پنج دقیقه قبلش بیدار بوده ، زنگ زدم و دومین جمله ازو که گفت زدم زیر گریه . تاحالا همچی حالتی تو کل زندگیم برام پیش نیومده بود ، رفتم تو اتاق و مامان هی ازون ور میگفت چی شده ، شهرام اذیتت میکنه ، چیزی شده ، من هی میگفتم نه دلم براتون تنگ شده و قطعا اگه این اتفاق تو خونه ما میوفتادبا  این بی محلی من هیچیم نمیشد ، چون پیش اونها بودم ، ولی عجیب گریه ام گرفته بود و به معنای واقعا گوله گوله اشک میریختم . بطرز وحشتناکی احساس غریبی میکردم و احساس میکردم خونه اونها جای من نیست. خدافظی کردیم و تو راه داد و بیداد کردم ،اونم تو دعوا فقط عصبی میشد و چرت پرت میگت ، از نظر اون من دنبال بهونه بودم برای حرف نزدن و فقط گریه کردن ، منم تو ذهنم فقط تکرار میشد که چرا اینقدر بی توجهی میکنه به من . رسیدیم خونه و من لباسامو عوض کردم و رفتم که بخوابم و طبق معمول هنوز سرش تو گوشیش بود . من نتونستم بخوابم از زور بغض و باز گریه کردم و متاسفانه گریه ام دست خودم نبود ! نمیتونستم گریه نکنم ، هق هق میکردم و تو فکر این بودم که کاش اینجا نبودم و فقط تو اتاق خودم بودم که اومد بغلم کرد و ابراز پشیمونی کرد و گفت نمیدونستم اینجوری میشه و یه سری حرفایی دیگه چون دلش نمیاد هیچ وقت همه ی حق با من باشه ، دوباره از من گفت که چرا بموقع حرف نمیزنم و باعث میشم عصبانی بشه


مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها